مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند. آن ها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.
_ یواش تر برو من میترسم.
_ نه، اینجوری بهتره.
_ زن خواهش میکنم، من خیلی میترسم.
_ خب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
_ دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی؟
_ منو محکم بگیر.
_ خببب، حالا میشه یواش تر بری؟
_ باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه من نمیتونم راحت برونم. اذیتم میکنه.
.
.
روز بعد واقعه ای در روزنامه پبت شده بود:
برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید.
در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.
مرد جوان که از خالی شدن ترمز موتورسیکلتآگاهی یافته بود، بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او
گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنودو خودش رفت تا او زنده بماند.
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: